حوالی ابرهای باران زا



بسم رب الرفیق

از هیاهوی شهر دور شدیم و خبری از نورهای زرد و سفید نیست و غیر از صدای خروش رودی که به فاصله پنج متری ما در جریانه چیزی به گوش نمیرسه. دور آتیشی که با هیزم روشن کردیم روی قلوه سنگ های بزرگ دومتری نشستیم. علی طبق معمول داره پر حرفی میکنه و با شر و شوری خاصی جمع رو بیش از پیش گرم میکنه. دست هام رو دور زانوهام گره کردم و به این فکر میکنم چه خوب که علی رو با خودمون آوردیم سفر! چند سال جوون تر، خوش سفر و پر انرژیه. ما در برابرش مثل چنتا پیرمرد پیزوری از کار افتاده ایم. سفر بی علی رو تصور میکنم که چقدر کسل کننده میشده و الان حتما تووی ویلا سرمون تووی گوشی بوده!

در کمال تعجب یه لحظه مکث میکنه و میگه بچه ها بیاین یکم سکوت کنیم و از طبیعت لذت ببریم!! با چشم های از حدقه در اومده هم دیگه رو نگاه میکنیم و ریز میخندیم و سکوت همه جا رو پر میکنه.
سرم رو بلند میکنم.انگار آسمون کف پامونه، پر از ستاره های ریز و درشت. و درخت های جنگل به سختی خودشون رو با نور ستاره ها از زیر ظلمت شب بیرون میکشند. همه چیز خیلی بیش از اندازه رویاییه. انگار همه چیز هست غیر از "تو" ! چشم هام و بین پاهام پنهان میکنم و نبودنت رو بغل میگیرم.

پ.ن
از همه که خداحافظی کرد، برای بدرقه تا دم پله ها باهاش رفتم. پا به سن گذاشته و به سختی راه میره. دستش که به نرده ی دم پله ها رسید، برگشت رو به من: «هر چیزی یه بهاری داره، داره دیره میشه» و من رو مات رها کرد و رفت.

پ.ن.2
بهار بی تو رسیده است و من چو مشتی برف
اگر چه فصل شکوفایی است، می میرم
سجاد سامانی

پ.ن.3
 امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده و حسابی دلتون رو آب کرده باشم!
#سفر-لازم_بودیم_شدید


بسم رب الرفیق





پ.ن

اسم کلاس ِ امسالمون "امید" هست.
از پسرک‌های تازه آشنا شده پرسیدم: به نظرتون امید یعنی چی؟
می‌خواستم از برآیند نظراتشون پل بزنم به اسم کلاسمون و نتیجه ی خوب خوب بگیرم ولی فکر نمی‌کردم اون وسط یکیشون روضه بخونه همین روز اوّلی.
جواب داد: خانوم یعنی یکی رفته بعد امید داری برگرده که وقتی نمیاد میشه بی‌امیدی.

#خاطرات_شنیداری

پ.ن.2

شب های هجر را
گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانیِ خود، این گمان نبود

پست آخر امسال. یاعلی


بسم رب الرفیق



زنگ ریاضی به وقت اومدن ِ پسرک‌ها پای تخته و حل کردن و توضیح دادن ِ جمع و تفریق انتقالی برای همدیگه:

من: خب کی هنوز نیومده؟
حسن: یونس نیومده خانوم!
من: یونس بدو بیا پای تخته.
یونس: نمیام خانوم.
من: ایراد داری یونس؟
یونس با صورت سرخ از بُغض: نه.
من: یونس چی شده؟
یونس: خانوم بعضی وقتا بی‌دلیل دلم گریه میخواد.

چقدر دلم می‌خواست بگم: یونس جان عیب نداره آدمیزاده دیگه، ملول میشه، گاهی بی‌دلیل دلش گریه میخواد.
بیا دستت رو بگیرم بریم توی حیاط اونوری پشت نرده‌ها بشینیم رفت و آمد آدم‌ها و حرکت ماشین‌ها رو نگاه کنیم و گریه کنیم. منم امروز بی‌دلیل دلم گریه میخواد.

نگفتم!
گفتم: طوری نیست، دفعه ی بعد بیا حل کن پسرم.

#خاطرات_شنیداری
#دوم_دبستان


پ.ن
شبیه کودکی پیشِ رفیقانش زمین خورده
درونم بغضِ بی رحمی ست، اما کم نیاوردم.


بسم رب الرفیق





مادری را طفل در آب اوفتاد
جان مادر در تب و تاب اوفتاد

در تحیّر طفل می زد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای

آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز

مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت

ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران

چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم

مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی می زنیم از اضطراب

آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقه خود کن نگاه

رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما

شیرده ما را ز کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم

ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده

دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاکِ خاک تو

عطار نیشابوری

پ.ن
میلاد مادر، بهترینِ ن عالم، مبارک.


بسم رب الرفیق

دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
اینبار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس. نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست.
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری"

برخاستم .دو پای خودم بود.در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری-

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: می!

برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد و مادر و پدرم کرد می



پ.ن
این شعر رو خیلی دوست دارم. مقاومتم رو میشکنه.

پ.ن
بُعد منزل نبوَد.کأفضل ما صلّیت علی احدٍ من اولیائک!

#دلتنگی_های_شبانه


بسم رب الرفیق

زلیخا را سرزنش کردند؛ ملامت شد. پس همه ایشان را دعوت بنمود و به یوسف گفت: هرگاه تو را صدا نمودم بیا و از مجلس عبور کن و هرگز توقف مکن! و به ایشان ترنج داد و گفت: ترنج را میل فرمایید و یوسف را صدا زد.
چشم شان که به جمال یوسف افتاد، از خود بیخود شدند، انگشت ها بریدند و خون ها جاری شد! یوسف که خارج شد، به خود آمدند، همه چیز را فراموش کرده بودند، حتی درد را!

+
ما یوسفمان را ندیدیم؛ نه به چشم ظاهر،نه!


پ.ن
یَا فُضَیْلُ اِعْرِفْ إِمَامَکَ فَإِنَّکَ إِذَا عَرَفْتَ إِمَامَکَ لَمْ یَضُرَّکَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ

ای فضیل! امام خود را بشناس؛ که اگر به او معرفت پیدا کنی، وقوع زود هنگام یا دیرهنگام ظهور، به تو ضرری نمی رساند.

امام صادق علیه السلام
الکافی , جلد 1 , صفحه 371

پ.ن.2
چو نور مهر تو تابید بر دلهای مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند، بربستند محملها
فیض کاشانی

پ.ن.3
میلاد منجی مبارک
15 شعبان 1440


بسم رب الرفیق




آخرین نفری هستم که به اردو ملحق میشه. امروز نوبت بچه های متوسطه اوله. وقتی میرسم بچه ها صبحانه خوردند و با مربیاشون رفتند کوه. خوب که دقت میکنم از لا به لای شاخ و برگ ها روی کوه معلوم هستند. دلم طاقت نمیاره، سریع راهی میشم. وقتی میرسم تقریبا برگشتند به دامنه و اونجا سرشون گرمه. یه شیشه نوشابه رو لا به لای چند تکه سنگ به سر یه چوب نگه داشتند و از دور هدف گیری میکنند. از دور صدای کری خونیا و هیاهوی کر کنندشون میاد. منو که میبیند به درخواست مربی ارشد همه کف میزنند، ذوق مرگ میشم!
با مربیا که سلام و علیک میکنم بچه ها توو گروه های چنتایی پخش شدند و دارند با کمک هم سنگ جمع میکنند!! مسابقه شون شروع شده؛ ساخت سازه سنگی! بیشترین ارتفاع، بیشترین استحکام در کمتر از 10 دقیقه!
از بچه ها فاصله میگیرم و میرم روی تپه کناری میشینم. میخوام همه رو تووی یه قاب ببینم. با تمام وجود ازینکه بچه ها با شور و شوق دسته دسته دارن یه کار گروهی رو انجام میدن، لذت میبرم! یه جورایی تقریبا همچین چیزی رویا بود، رویایی که داشت محقق میشد. اشک توو چشمام حلقه میزنه. بالاخره بعد چند سال انتظار و چند ماه جلسه و برنامه ریزی و. قدم اول داشت برداشته میشد

پ.ن
انقد کیف کرده بودم که به کلی یادم رفته بود، چند دقیقه قبل، توو محل اسکان، گوشیم افتاد توو استخر و تمام! (لازم به ذکر است که بعد از گذشت 72 ساعت پیکر مرحوم به آغوش خانواده بازگشت اما.)

پ.ن.2

بندِ پایی که به دست تو بُوَد ، تاج سر است
سعدی




بسم رب الرفیق

" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.

روزایِ اول که چک‌ها رو می‌نوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدم‌هایِ خوش خط زن هستند و همشون هم در رِنجِ سنی‌ِ ۵۰ تا ۶۵ بودند. نه اینکه دیگران اصلا خوش خط نباشن، نه، ولی‌ تو این گروه خیلی‌ تعدادشون زیاد بود. به چند نفرشون گفتم: "تو این شهر خوش خط زیاده ها!" همشون بدونِ استثنا با تعجب می‌گفتن: "جدی؟ نمیدونم!" خیلی‌ برام این مساله جالب بود.

سوالمو عوض کردم، این دفعه پرسیدم: "کی‌ باعث شد اینقدر خطتون خوب شه؟" جالب این بود همه جوابشون باز یکی‌ بود: "#خانومِ_باربارا، معلمِ کلاسِ دوم! اون همیشه میگفت که خوش خط بنویسم."

یه معلم تو یه شهرِ کوچیک در طولِ زمانِ کارش رویِ خوش خطی‌ِ دانش آموزانش کار کرده بود. و من داشتم اثرِ کارشو بعدِ سالهایِ سال میدیدم. خودِ اون آدم‌ها نمی‌دونستن چه موجِ زیبایی به راه انداختن.

از یکیشون پرسیدم: "خانمِ باربارا آدمِ خاصی‌ بود؟"
گفت: "نه!"
--"آدمِ معروفی‌ بود؟"
--"نه!"
--"معلمِ معروفی‌ بود؟"
--"نه!"
--"اون زنده ‌ست؟"
-"نمیدونم!"
این سوال‌ها رو از چند نفرِ دیگه هم پرسیدم و دقیقا همین جواب‌ها رو شنیدم.

این ماه سوالم رو عوض کردم. از هر زنی‌ در اون گروهِ سنی‌ که خطِ خوبی‌ داشت می‌پرسیدم: "معلمِ کلاسِ دومت خانومِ باربارا بوده؟ " همشون با تعجب یه جواب میدادن: "آره، از کجا میدونی‌؟؟" و منم به همه یه جواب میدادم: "آخه من یه جادوگرم!!" و از دیدنِ قیافه‌هایِ حیرت زده شون لذت می‌بردم :))))

خیلی‌ دلم می‌خواست این خانومِ باربارا رو میدیدم، و براش این شعرِ مولوی‌ رو که خودِ باربارا مظهرِ عینیِ اونه رو می‌خوندم:
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/ تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

باید برایِ ساختنِ یک دنیایِ زیباتر تلاش کنیم. هر چقدر هم که به نظر کوچک، ولی‌ دست از تلاش برنداریم. با هر تلاشِ کوچکی دنیا جایِ زیباتری برایِ آیندگان خواهد شد. ما به شدت بر هم تاثیر میگذاریم. تاثیری زیبا به جا بگذاریم.
تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز."

خاطره یکی از هم وطنان ساکن آمریکا.


پ.ن
ممنون خانم باربارا!

#خانم_باربارا_باشیم


بسم رب الرفیق


+
ما هم مثل همان کودک یتیمی هستیم که به جرم یتیمی کسی با او بازی نمیکرد؛ همانقدر مظلوم، همان قدر بیچاره؛ همان کودکی که جدّ شما دست روی سرش کشید، از او دلجویی کرد و فرمود: برو به ایشان بگو پدر من علی است! آقاجان ارحم غربتنا.


پ.ن
ما فقط شما رو داریم! فقط شما.
مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ.تَصَدَّقْ عَلَیْنَا.


بسم رب الرفیق

بعد نماز خوابم نبرد. نشستم به گشت زدن توو اشعار سعدی:

و رُبَّ غلام صائم بَطنه خلا
و میزانه من سؤ فعلته امتلا

چه بسا جوان روزه داری که تهی شکم باشد

و ترازوی اعمالش از گنهکاری او پر


پ.ن
آنکه ملازم دردی کُشنده است چگونه به خواب رود
حافظ


بسم رب الرفیق





"شخصى است که اگر از شما پنهان بماند گویا کسى را گم نکرده‏ اید و اگر در میان شما باشد چندان به او اعتنائى نمی کنید و بهاء نمی دهید."
امیرحسین ازشون به «خرابه های گنج دار» تعبیر می کرد. خرابه ها هستند که بی صدا و در سکوت اند، ما دورمون رو شلوغ کردیم. ما سرگرم این هیاهو شدیم. و بی تفاوت از کنارشون رد میشیم. بی خیال و تهی.

+
"بواسطه شفاعت او در روز قیامت همانند تعداد افراد قبیله ربیعه و مضر به بهشت می روند. به من ایمان آورده است درحالیکه مرا ندیده و در رکاب خلیفه من أمیرالمؤمنین على بن أبی طالب علیه السّلام در جنگ صفّین به شهادت خواهد رسید."
فکر میکنم چه گنج هایی که در کنار ما بودند و رفتند. و چقدر ما خسران زده ایم.
درگیر این خاک شدیم؛
زمینگیر.زمین گیر.

+
"بوهاى خوش بهشت از جانب قرن به مشام می رسد. چقدر اشتیاق دیدار ترا دارم اى اویس!"
پیامبر خدا درباره اویس فرموده بودند. دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست.





بسم رب الرفیق



پ.ن

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم



پ.ن.2
تقصیر ما نبود! «صید ما زود توان کرد که نو پروازیم»!

ما حیران بودیم، تو را دیدیم، مات شدیم. ما «عجر» بودیم، صفر مطلق؛ تو خود آمدی، خود جلوه نمودی و به یکباره همه چیز "تو" شد. ما که به جز تو پناهی نداریمپناهی نداریمنداریم.


بسم رب الرفیق

مادربزرگ نشسته بود روی مبل و جوراب هاش رو گرفته بود دستش. چشمش که به من افتاد گفت: سیدجان!  _دو سه سالی هست که دیگه حافظه ش خوب کار نمیکنه و به همین سید اکتفا میکنه_ بیا کمکم کن جورابامو پام کنم.
میشینم روی زمین روبروش، پاهاش رو میزارم روی پام و جورابای مشکیش رو پاش میکنم. پاها همون پاهای کوچک و تپل قبلیه ولی ورم کرده. دیگه قادر نیست خم شه و خودش جوراب هاشو پاش کنه.
هنوز جوراب دوم رو کامل نکشیدم بالا که انگار چیزی یادش میاد و خیلی جدی میپرسه: اگر یکی جوراب طوسی بپوشه ایراد _از نظر شرعی_ داره؟! هنوز حرفش تموم نشده مادرم از توو آشپزخونه میگه: یه کیف و کفش یه جایی دیده خوشش اومده و میگه با جوراب سِت بشه قشنگ میشه! میزنم زیر خنده.
مادربزرگ میگه: نه حالا واقعا مشگل داره؟ میگم نه حاج خانوم! شما جورابم نپوشی مشگلی نداره و دوباره میخندم؛ میره توو فکر! چند لحظه بعد، همین طور که سرش پایینه، آهسته و جدی میگه: نه! اشگال داره!
+
دلم برای مادربزرگم تنگ خواهد شد. برای اینکه جلوش بشینم و جوراب پاش کنم. برای ایمانی که داره. بنظرم فرق ایمان من با مادربزرگ توو همینه که ایمان من برای مردمه و ایمان مادربزرگ برای خودش!


پ.ن
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون!

فاضل نظری


بسم رب الرفیق

_ اول راهنمایی بودم. زمانی بود که خوره کتاب بودم. شب ها اگر کتاب نمیخوندم خوابم نمیبرد. مدرسه شهید رجایی میرفتم و مرتب از کتابخونه کتاب می گرفتم. یادمه یه روز یه کتاب گرفتم که وقتی بازش کردم، یکی با خودکار نوشته بود: «با اختلاف، بدترین کتاب دنیا»! همین کنجکاوم کرد که چند صفحه ایش رو بخونم و وخامت اوضاع رو بسنجم! چند صفحه ایش رو که خوندم دیدم همچین بیراه نگفته و میشه فقط «با اختلاف»ش رو برداشت!
نمیدونم کتاب دیگه ای نداشتم یا امکان برگردوندنش نبود که مجبور شدم ادامه بدم؛ هرچقدر بیش تر ادامه دادم با کتاب بیشتر ارتباط گرفتم و بیشتر باهاش حال کردم، طوری که نتونستم کتاب رو زمین بذارم و تا آخرش خوندم و وقتی تموم شد، برگشتم به صفحه اول کتاب و روی «بدترین» خط کشیدم و نوشتم "بهترین" !
+
_ میدونی! کتاب، زندگیِ یه سیاه پوستِ آمریکایی رو در زمانی که سیاه پوستا مورد آزار و اذیت بودند، روایت میکرد که علیه نژادپرستی فعالیت داشته. و الان که بهش فکر میکنم میفهمم چرا اون جمله رو روی صفحه اول نوشته بودند، کتاب تمِ ی اجتماعی داشت و تمام سخنرانی ها و استعارات از حد سنِّ ما فراتر بود.
از اون به بعد با خودم یه قراری گذاشتم که توو هرچیزی که وارد شدم و اولش دلم رو زد، ادامه بدم شاید آخرش خوب شد!



درس اخلاقی از خاطره 1:
کتاب های مناسب سن بچه ها به کتابخانه اهدا کنیم!

درس اخلاقی از خاطره 2:
زود کم نیاریم!


بسم رب الرفیق

در ادامه خودمونی تر شدن با خودم (این حالتم شبیه خنده وسط گریه است) یاید بگم مثل چی در گل گیر کردم! نه میتونم بیخیال شم! نه میتونم حرکت کنم! نه میتونم توکل کنم!
+
صادقانه بگم: من آدم "هولی"یی هستم! (انقد شفاف در طول 7 سال خودم رو جار نزده بودم) ینی باید هولم بدن!
آدم های هولی عموما در دو راهی ها ایستاده و به افق خیره میشوند! ایشان قدرت تصمیم گیری ندارند! ولی قدرت تحلیل چرا! حتما یکی باید بیاید و ایشان را بِهولد! (هول دهد). به عنوان مثال در هنگام خریدهای کوچک شخصی هم بسیار میگردند، انواع مدل ها و مغازه ها را زیر پا میگذارند و در آخر هم باید کسی همراهشان باشد که ایشان را ترغیب و تشویق به خرید کند، چه برسد به تصمیمات بزرگ زندگی. (شاید علت اینکه 4 ساله لباس برای خودم نخریدم همین باشه! دیوانه هم خودتی! :))
+
خلاصه اینکه خوردیم به بد تصمیمی! سخت، سنگین، بی بازگشت! کمک!


پ.ن
فاخته نوشته بود. یاد این پست افتادم:
جبر و اختیار


بسم رب الرفیق

سر نماز بودم. از معدود ثانیه هایی که به زور با خدای خودم خلوت میکنم. رکعت دوم، بین قنوت و رکوع، انگار که زورِ دست هایِ نسیان نرسیده باشه، یاد تو از لابلای خاطرات خاک خورده خودش رو کشید بیرون! وقتی به خودم اومدم سلام آخر نماز بودم.


+
با وجود همه کم لطفی ها، ممنونم از نسیان!


پ.ن

برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد
سهیل محمودی


بسم رب الرفیق



حالا دستهاش رو زیر چونه ش گذاشته، طوری که کف دست هاش گونه هاش رو پوشونده اند، لبخندی پهن از سر شوق و رضایتمندی روی لبهاش نقش بسته و به رو برو خیره. طوری سراپا گوش شده که تو دوست داری تا آخر دنیا حرف بشی و جریان پیدا کنی تا این دلبریِ شیرین ادامه داشته باشه. میشه از چشم هایی که یک لحظه هم حواسشون پرت نشدن و خیره موندن و وابستگیشون رو فریاد زدن، فهمید که چقدر عاشقه.

+
توو دلم آه میکشم! چقدر میشه از یه چیز لذت برد؟ چقدر طول میکشه که دیگه چشم ها ذوق نداشته باشن؟ چقدر میشه ایستاد و مقاومت کرد؟ این سوال های ساده ی ترسناک، سرم رو پر کرده.سرم رو پر کرده!

پ.ن

و قد تفتش عین الحیوة فی الظلمات



بسم رب الرفیق

حکایت کنند که مردی را زنی بود و در کارِ وی برفته بود.
و یک چشم آن زن سپید بود و مرد از آن عیب بی‌خبر بود به فرط‌‌ المحبت.
چون آن محبت کم گشت، زن را گفت:
این سپیدی کِی پدید آمد؟
گفت: آن‌گاه که محبتِ ما اندر دلِ تو نقصان گرفت.

کشف‌الاسرار و عدةالابرار
خواجه عبدالله انصاری


پ.ن
شاید این پست بیشتر توضیح بده «شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد» رو!

پ.ن.2
فرط المحبت!


بسم رب الرفیق

و ما حب الدیار شغفن قلبی

ولکن حب من سکن الدیارا

از سفرهای تک‌نفره بدم میاد. حس نامانوسی دارم؛ من آدمِ سفرهای جمعی‌ام. هنوز چند کیلومتری دور نشدیم که دلم تنگ میشه! با خودم میگم ای بدبخت، ماهی تووی آب که از اقیانوس داری جدا میشی!

+

کل من علیها فان
توو خروجی شهر از کنار قبرستون رد میشیم، همه رو نمیشناسم ولی برای همه فاتحه میخونم. آدمیزاد دوس داره زنده باشه حتی شده توو خاطر آدم‌ها (یادتون زنده، به یاد ما زنده‌ها هم باشین!). خیلی یهویی الان یاد حرف حامد افتادم، دیشب توو استخر که دیدمش گفت: اینترنت قطع شده بود ما که زنده بودیم! رفاقتمون که نمرده بود.

+
 با صد هزار مردم تنهایی
مترو! انقدری به همدیگه فشرده شدیم که موی سر پیرمرد جلویی وقتی به صورتم میخوره، چونه م شروع به خارش میکنه ولی حتی قادر به حرکت دادن دستم و خاروندن چونه م نیستم؛ با اینحال انگار فرسنگ ها با هم فاصله داریم! هربار که سوار مترو میشم مردم بیشتر از دفعه قبل از هم فاصله گرفتند. روح های مچاله شده ی درهم و برهم.

+
فَفَتَحنا أبوابَ السَّماء
تئتاتر شهر! داخل عکس ها پر ابهت تر و جذاب تر بود. چرخی میزنم و تووی پارک روی یکی از نیمکت های روبروی فواره ها منتظر اچ میشینم. گوشیم رو برمیدارم، سوره قمر: «پس پروردگارش را (چنین) خواند که من مغلوب شده‌ام، پس (به دادم برس و) یاریم کن! پس ما درهاى آسمان را گشودیم.» کم کم آیه ها تار شدند. .

+
.


پ.ن
سفرنامه بنویس نیستم! حیف!

پ.ن.2

دیده‌ی آهو نگردد تهمت آلودِ بیاض
صبح، یک خواب فراموش‌ست از شب‌های من
بیدل

 


بسم رب الرفیق

گاهی جواب ها خیلی ساده اند. صریح و بی پرده. نیازی به کنکاش و بالا و پایین کردن ندارند و جایی برای سوال های بعدی نمیذارند. و در این بین دلچسب ترین و شاید سخت ترین جواب ها، جواب های سوالات پرسیده نشده اند!

+
روبروی ضریح ایستاده بودم و سرم پایین بود؛ یک آن که سرم رو بالا آوردم، چشمم دوخته شد به قسمتی از آیات درهم تنیده شده که در کتیبه ای طلاکوب، دور تا دور ضریح چرخیده بود:

« إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً »



پ.ن
در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطریست
می رود حافظ بی دل به تولّای تو خوش


بسم رب الرفیق

_ مثلا مادرت رو ببین مربا دوست نداره، ولی برای شادی دیگران انواع مرباها رو درست میکنه و همیشه خونتون پره مرباس. .

+

هیچوقت تا اون موقع به این فکر نکرده بودم که مادرم چه فداکاری هایی میکنه که کاملا از چشم من پوشیده شده؛ نه که پوشیده شده باشه، برام عادی شده. شاید حتی خیلی هاش شده وظیفه! مادرم هیچ وقت نگفت لباس هات رو خودت اتو کن، ظرف ها رو بشور، خونه رو جارو کن، لباس ها رو پهن کن، فلان چیز رو برام بخر! مادرم حتی هیچوقت نگفت: امروز استراحت میکنم! امروز از ناهار خبری نیست، دیگه خسته شدم!
مادرم همیشه به فکر خانواده بوده؛ همیشه حواسش به روزهای مبادا، به آبروداری، به خوب بودن ما، به کمبود نداشتن ما. مادرم فقط به فکر پیر شدن خودش نبودهفقط.

+
وقتی مادرها رو میبینم، حالم از این نفسِ خودبینِ خودخواه بهم میخوره.



پ.ن
خوشبختی یعنی دیدن چیزهای کوچک.

بی ربط.1
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


بسم رب الرفیق






بسم رب الرفیق


پ.ن
علیرضا رو بغلم کردم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهش که به آسمون افتاد، گفت: بابایی ماه! منم با ذوق گفتم: آره پسرم! ماه! از پله برقی اومدیم بالا و دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت: اِ بابایی ماه! گفتم: آره بازم ماه. گیت رو رد کردیم و وارد حرم شدیم، این بار هم دقیقا مثل قبل، دوباره چشمش به ماه افتاد و همون داستان! دیدم انگار این قصه سر دراز داره؛ گفتم پسرم ماه همیشه توو آسمونه و جایی نمیره و تو هر بار که به آسمون نگاه کنی ماه اونجاست. با بازیگوشی سرش رو ت داد و خیره شد به آسمون؛ رفتیم داخل. از زیارت که برگشتیم و وارد حیاط صحن شدیم، نگاهش به آسمون افتاد؛ انگار چیز جدیدی کشف کرده باشه، انگشت اشاره ش رو سمت آسمون گرفت و بلند داد زد: بابایی ماه!


#خاطرات_شنیداری

پ.ن.2

اولش چشم به در دوختن و زل زدن است
آخرش خیره شدن های به ماه است فقط

رجوع شود به اصل غزل

بسم رب الرفیق

نشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 4 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.
نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار، زل زدم بهش، هنوز مشغول کار خودش بود، انگار که من اصلا نیستم، لبخند کمرنگی زدم، گفتم نه از اون خسته ها! یه کم مکث کرد گفت: خب چرا با "دوست لوله ای" حرف نمی زنی؟! خیال کردم، دوباره توو ادا کردن کلمات به مشگل خورده، گفتم چی؟ جواب داد: "دوست لوله ای" دیگه! گفتم دوست لوله ای دیگه چیه؟ از جاش بلند شد، اومد نزدیک، چشم توو چشمِ هم که شدیم گفت: دوست لوله ای دیگه! همون که میگی آهای کسی اونجا نیست؟!


+
شب از برادرم میپرسم داستان «دوست لوله ای» چیه!؟ میخنده میگه چطور؟ داستان رو تعریف میکنم. کلی قربون صدقه دخترش میره میگه «به دنبال دوری» رو یادته؟ انیمیشنه. از طریق یه لوله با یکی حرف میزد که اسمش رو گذاشته بود "دوست لوله ای".


پ.ن
رجوع شود به:
Finding Dory 2016

بی.ربط.1
ماییم و خیال یار و این گوشه دل


بسم رب الرفیق

 وقتی می شنوم که وارد «قرقگاه» تو شده م، حس آرامش پیدا میکنم. چه خوبه که همیشه بهانه هایی هست که پشت سرم رو نگاه کنم و بخوام دوباره برگردم! و چه خوب تر که من بنده ی تو ام! و اگر آغوش تو همیشه باز نبود، به کجا پناه می بردم؟! 


پ.ن
از امشب
یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد 
یک نفر که نمی شناسیمش.

تلک الایام


بسم رب الرفیق


نداشتن خونه و ماشین، آینده مبهم شغلی، میزان اسف بار درآمد یا حتی ازدواج و هزار دغدغه ی این تیپی هیچوقت ذهنم رو درگیر خودش نکرده. توو گذر این سال های عمرم فقط حال دلم برام مهم بوده. هرچقدر دلم روبراه تر، احساس خوشبختی بیشتری کردم و هروقت درجا زدم و قدم قدم برگشتم عقب، ناامید شدم و پریشون.
سال 98 چطور بود؟ من پریشان تر از آنم که تو میپنداری!

+
یادمه قبل تر ها یه جا نوشته بودم که وقتی توو خودم شیرجه زدم خیلی سریع به کف رسیدم! امسال دوباره یه شیرجه مشتی زدم و سرم محکم خورد به کف! ولی خب این سطحِ مونده و لجن گرفته رو خوب نگاه کردم؛ نتیجه اینکه به دو تا حرف حساب رسیدم که یکیش یادم نیست! (باور کن! جدی میگم!) اما دومیش:
اعتماد کاذب به نفس!
میدونی جوون تر که بودم یعنی اونوقتی که سایه 20 بالای سرم بود نه 30! خیلی به خودم اعتماد داشتم؛ یعنی پر بودم از این حرفا که اگر فلان بشه و بیسار(بیثار؟بیصار؟) درگیر نمیشم و من از اون بیدها نیستم که لرز بگیرشون و. کم کم درگیر خیلی مسائل شدم و لرزیدم و پام سُر خورد و سرم کوبیده شد به سنگ و. حالا با تک تک سلول هام درک کردم که باید اعتماد به خدا داشت نه نفس! و این شعار نیست. یه حقیقته تووی زندگیم که خیلی داشته هام فدای فهمیدنش شدن!


پ.ن
فبکم یجبر المهیض.
دستم به دامنتون.

بی.ربط.1
یکی از معدود وب هایی که دنبالش میکنم. رمزگذاری شده و دیگه نمیتونم برم داخلش! چجوری آخه؟!
دوست عزیر اگر از اینجا رد شدی: سلام! چیست تکلیف ما!؟ بریم؟ بمونیم؟!
هرجا هستی حال دلت خوش.


بسم رب الرفیق



ق.ن
هیچوقت بحث عقیده ای اینجا نکردم. حداقل یادم نیست. دوست دارم این اولین بارش باشه.


1. حرم این چند وقت خیلی خلوته. خب اکثر صحن ها بسته شده. راه های ورود و خروج محدود شدن و داخل رواق ها هم جای نشستن نیست. طی مسیری که با نرده ها مشخص شده، به سمت ضریح هدایت میشید. دور ضریح هم به فاصله حدود چهل سانتیمتر نرده گذاشته شده که اجازه نزدیکتر شدن و چسبیدن به ضریح رو به شما نمیده و حداکثر میشه دست ها رو به ضریح متبرک کرد. و مجدد طی راهرویی باریک شما به داخل صحن ها هدایت میشید. داخل صحن هم انتظار فرش های زیادی نباید داشته باشید و در بعضی ساعات به صورت شطرنجی فرش پهن میشه. مهرها، قرآن و مفاتیح هیچ جای حرم نیست و همه برداشته شدند. ضریح و رواق ها به طور منظم و پیوسته ضد عفونی میشن. البته همه اینها تا قبل از دیشب بود که درهای حرم تا مدت نامعلومی بسته شد.


2. پریشب که مشرف شده بودم حرم و به نوبت جمعیتِ ده، پونزده نفری نزدیک به ضریح میشدیم. آقایی پشت سر من بدون مقدمه در سکوت و حال معنویِ جمع، بلند داد زد: لبیک یا مهدی! خب برق از سه فازم پرید و دوباره حواسم رو جمع به حضرت کردم که نفر پشت سریش با صدای بلند شروع به خوندن کرد که آی از بچگیم تا به حالا. ما همه ساکت بودیم. حتی سه خادمی که کنار دست من بودند هم ساکت بودند!

3. از آداب زیارت توجه به امام معصوم علیه السلام داشتنه! و اینکه شما امام رو حیّ بدونی! به همین خاطر اینطور رفتارها برای من خیلی عجیبه! با قبول اینکه این رفتارها از روی صدق و دل پاک و انقلابِ دل سر بزنه باز هم بنظر من اشتباهه! چرا؟ به دو علت: اولا وقتی شما در محضر بزرگی هستی(چه برسه به امام معصوم) چطور میتونی صدات رو بلند کنی؟! و این دور از ادبه! دوم اینکه امام متعلق به من و شما نیست! متعلق به کل عالمه! و وقتی شما حال توجه من رو میگیری به حق من کردی، که این هم مذمومه.

4. نمیدونم بستن حرم ها کار درستی بوده یا نه ولی اگر این امر حقیقتا باعث بشه که از شیوع بیماری و مرگ انسان ها جلوگیری بشه کار درستی بوده و هست. و این قطعا مظلومیت و غربت امام رو نمیرسونه! غربت امام بخاطر امثال منه که هر روز میرن زیارت امام و هیچ معرفتی به امام ندارن! و اگر فکر میکنید که اماکن مقدسه و منوره به دور از این حرف هاست و کسی مریض نمیشه و اینا، رفیق عزیزم امیرحسین متنی رو آماده کرده که در قسمت نظرات میذارم؛ بسیار مفیده خوندنش.

پ.ن
مثل همیشه سر به زیر داشتم از رواق رد میشدم که علی گفت این رو دیدی و با دست به شعری که کتیبه وار روی سنگ ها حک شده بود، اشاره کرد. شعری که هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم:
نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس.(برای شعر کامل سرچ کنید)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بازی آنلاین رادیو نواز بازرگاني فراهوش و دانش بک لینک-عارفه Jasmine زورخانه شهدای حسن آباد مشیر گروه خدمات ساختمانی سون بولتن فرهنگی هنری تبریز تیکت اشعار رز تبليغات موبايلي آسان